جمعه:امروزمن خانه تنها بودم. تلفن چند بار زنگ زد. گوشی را که برداشتم، پسری گفت:خانم میشه مزاحمتون بشم؟ من هم که فهمیدم منظورش چیست اول از سن و درس وکارش پرسیدم و بعد گفتم که قصد ازدواج دارم، اما نمی دانم چی شد یخ کرد وگفت نه و تلفن را قطع کرد. گمانم باورش نمی شد که قصد ازدواج داشته باشم.شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم خجالتی نباشد!
***
سه هفته بعد شنبه:امروز سرم درد می کرد دانشگاه نرفتم. اصغر آقا بقال هم تماممدت جلوی مغازه اش نشسته بود، گمانم منتظر من بود. از پنجره دیدمش. ایندفعه که به مغازه اش بروم می گویم که قصد ازدواج ندارم تا جوان بیچاره ازبلاتکلیفی دربیاید، چون شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم گیرنباشد!
***
سه شنبه:امروز دوباره همان پسره زنگ زد؛ گفت که حالا نباید به فکر ازدواجباشم. گفت که می خواهد با من دوست شود. من هم گفتم تا وقتی که او نخواهدازدواج کند دیگر جواب تلفنش را نمی دهم، بعد هم گوشی را گذاشتم. فکر کنمداشت امتحانم میکرد، ولی شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم به مناعتماد داشته باشد!
***
چهارشنبه:امروزیکی از پسرهای سال بالایی که دیرش شده بود به من تنه زد؛ بعد هم عذرخواهیکرد، من هم بخشیدمش. به نظرم میخواست از من خواستگاری کند، چون فهمید منچه همسر مهربان و با گذشتی برایش میشوم؛ اما من قبول نمیکنم. شرط اول منبرای ازدواج این است که شوهرم حواسش جمع باشد و به کسی تنه نزند!
***
جمعه:امروز تمام مدت خوابیده بودم؛ حتی به تلفن هم جواب ندادم، آخر باید سرحرفمبایستم. گفته بودم که تا قصد ازدواج نداشته باشد جوای تلفنش را نمی دهم.شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم مسئولیت پذیر باشد!
***
دوشنبه:امروزاز اصغرآقا بقال 2 تا کیک و ساندیس گرفتم. وقتی گفتم دو تا، بلند پرسیدچند تا؟ من هم گفتم دو تا. اخم هایش که تو هم رفت فهمید که غیرتی است.حالا مطمئنم که او نمی تواند شوهر من باشد. چون شرط اول من برای ازدواجاین است که شوهرم غیرتی نباشد، چون این کارها قدیمی شده!
***
پنچشنبه: امروز دوباره همان پسره تلفن زد و گفت قصد ازدواج ندارد، من همتلفن را قطع کردم. با او هم ازدواج نمی کنم؛ چون شرط اول من برای ازدواجاین است که شوهرم هی مرا امتحان نکند!
***
دوشنبه: امروز روز بدی بود. همان پسر سال بالایی شیرینی ازدواجش را پخش کرد. خیلیناراحت شدم گریه هم کردم ولی حتی اگر به پایم هم بیفتد دیگر با او ازدواجنمی کنم. شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم وفادار باشد!
***
شنبه: امروز یک پسر بچه توی مغازه ی اصغرآقا بقال بود. اول خیال کردم خواهرزادهاش است، اما بچه هه هی بابا بابا می گفت. دوزاریم افتاد که اصغرآقا زن وبچه دارد. خوب شد با او ازدواج نکردم. آخر شرط اول من برای ازدواج این استکه شوهرم زن دیگری نداشته باشد!
***
یکشنبه: امروزهمان پسری که روز اول دیدمش اومد طرفم. می دانستم که دیر یا زود از منخواستگاری می کند. کمی که من و من کرد، خواست که از طرف او از دوستم"ساناز" خواستگاری کنم و اجازه بگیرم که کمی با او حرف بزند. من هم قبولنکردم. شرط اول من برای ازدواج این است که شوهرم چشم پاک باشد!
***
ترم آخر : امروز هیچ کس از من خواستگاری نکرد. من می دانم می ترشم و آخر سر هم مجبور می شم زن اکبرآقا مکانیک بشوم...
نظرات شما عزیزان: